امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره

پسری از آسمان

وقتی خدا پسری از آسمان فرستاد.

 

پسر کوچولوی من :

روزی که من نیستم و تو هستی

بدان که عاشقانه دوستت دارم

تولد امیر علی

دکتر علیزاده گفت روز 27 بهمن عمل سزارین را انجام میده. روز 25 بهمن بعداز ظهر من کمی درد داشتم به مطب زنگ زدم وبه منشی گفتم تا از دکتر راجع بهش سوال کنه .دکتر گفت که فردا صبح بیا بیمارستان. صبح روز بعد یعنی 26 بهمن 89 من ساعت 9 از خواب بیدار شدم .صبحانه کاملی هم خوردم ،بعدش با امید برای معاینه و چکاپ نهایی رفتم بیمارستان.اونجا از پرستار بخش سراغ دکتر را گرفتم .پرستاره تا اسمم و شنید گفت  چرا دیر اومدی دکتر توی اتاق عمل از صبح منتظر توئه. بلافاصله من را بردن واسه آمادگی قبل از عمل .هرچی گفتم بابا من فردا عمل دارم امروز واسه چکاپ اومدم به خرجشون نرفت که نرفت .گفتن دکتر میگه همین امروز .چون فردا سرش خیلی شلوغه. از طرفی میترسیدم...
14 تير 1391

وقتی خدا پسری از آسمان فرستاد.

    امروز 13 تیر 1391 هست .یک روز بعد از تولدم .که من میخوام داستانهای امیر علی را اینجا بگذارم. جالبه پارسال هم 11 تیر یک روز قبل تولدم بود که داستانهاش و توی دفترم شروع کردم. پسری از آسمان همه این زیبایی از 29 خرداد 89 شروع شد. صبح توی خونه آزمایش دادم و با دلشوره رفتم بیمارستان اونجا آزمایش دادم. گفتن جوابشو بعداز ظهر میدن مامانو بابام ناهار خونمون بودن.من دلشوره داشتم اونقدر که نمی دو نستم چه باید انجام بدم... مامان بابا ساعت 4 رفتن. ومن بلافاصله آماده شدم و به امید گفتم بریم بیمارستان... امید که از چیزی خبر نداشت گفت واسه چی؟ چرا؟ بهش گفتم بریم .میفهمی جلوی در بیمارستان نگاهی ...
13 تير 1391

شروع بیماری

دوسه هفته از اتفاق جدید گذشته بود و هنوز جزمن و امید کسی از ماجرا خبر نداشت. چند روزی بود احساس ضعف میکردم .فکر میکردم به خاطر گرمای هواست .اخه هوا بدجوری گرم شده بود .طوریکه حتی 2 روز اداره ها تعطیل شدن.فکرشو بکن... اما واقعیت چیز دیگه ای بود توی وجود من داشت یه قلب کوچولو شکل میگرفت و من توانم کم بود. دیگه شروع شد سونوگرافی .آزمایش و.... از ضعف شدید و حالت تهوع من همه فهمیدن .همه. 2 هفته رفتم خونه مامانم.روزای سختی بود خیلی سخت .اونقدر ضعف داشتم که حتی دستشویی نمیتونستم برم.دائم سرم و آمپول اون 2 هفته تبدیل شد به 2 ماه که من استعلاجی بودم. توی این مدت بیشتر خونه مامان بودم .وامید سر هفته میومد پیشم.سخت بود خیل...
13 تير 1391

حس تازه

ما میدونستیم .ما همه چیزو میدونستیم. ما ارزش این هدیه را میدونستیم ،ما زمان را میفهمیدیم... همه چیز قشنگ بود خیلی قشنگ این هدیه آسمونی که حالا داشت تو وجود من رشد میکرد،نگاهم و به زندگی تغییر داد ، دیگه هیچ چیزی ناراحتم نمیکرد، هیچ چیزی اشک تو چشام نمیاورد ،دیگه هیچ اندوهی دلم را نمی لرزوندو هیچ مشگلی زانوهام و خم نمیکرد. حالا فقط من بودم و یه حس تازه ،یه حس قوی ، یه حسی که فقط مادرا درکش میکنن، حس مادرانه ...
13 تير 1391
1